هیــــــــــس!

هیــــــــــس!

بعدا می گم
هیــــــــــس!

هیــــــــــس!

بعدا می گم

ماجراجویی در فصل بهار

به نام خدایی که هواشناس ها را ضایع کرد


امروز خدایی هوا خیلی خوب بود. یعنی دلچسب بود!

صبح با بی خیال شدن کلاس هشت تا ده و دیر رفتن دانشگاه و ول چرخیدن در فضای سبز دل انگیزش کیف کوکم رو کوک تر کردم. نمی دونم شما هم اینجوری هستید یا نه، ولی گاهی وقت ها انگار هوا گرم دیوار های نامرئی رو ذوب می کنه و باد خنک هم شما رو مثل یک تیکه برگ با خودش می کشونه به هر کجا که می خواد... گمونم همینطور بود که از ناکجای سر در آوردم و افتادم پشت ساختمون در حال ساختی که احتمالا دانشکده جدیدیه. پشتش یک در دیگه رو به بیرون بود!

نه خب.


فقط در یا مسیری بود که ظاهرا هم خیلی شلوغ بود، یک راهی هم پیدا کردم به یکی از ایستگاه ها که حقیقتش رو بخواهید خیلی مسیرم رو کوتاه تر کرد، تازه یک زمین فوتبال کوچیک و بی دیوار هم پیدا کردم!


همیشه پیدا کردن چیزهای جدید دیوونه ام می کنه! دیوونه بد نه ها، دیوونه خوب! انگار دنیا رو به من می دن! گاهی با خودم فکر می کنم که درس و این صحبت ها رو ول کنم و جهانگرد بشم... البته در این شرایط صدایی آشنا توی گوشم می گه که "عزیز دلم، این خریته." منم دو تا شصتم رو بهش نشون می دم و می گم: اوکی! و بعد بی خیال می شم...

تا زمانی که باد بهاری بعدی بوزه!

روشن شو دیگه لعنتی!

به نام خداوندی که بسیار دوستش دارم، any way


خیلی خب، سرانجام خر بالا آمد و من هم فعالیت اینجا رو پس از میلیون ها تریلیون قرن از سر گرفتم... آخه می دونید چیه؟! به نظر من بدترین چیز توی دنیا وبلاگ خاک خورده است، بلا نسبت شبیه سنگ قبر می مونه!  ( نیازمند شکلک بی تفاوت یا به عبارت دیگر پوکر فیس هستیم.)


سر همین قضیه به سرم زد برگردم اینجا و به یاد روزگار جاهلیت دوباره دست به کیبورد بشم و تراوشات ذهن متشتتم رو روی کاغذ بیارم باشد که دردی از این جهان دوا بشه... خدا رو چه دیدید!


فرست: در برنامه دارم بازم خزعبلاتی مثل زامبی ها را دوست داشته باشیم و عموگیمی و... در برنامه دارم که بنویسم، طنز و کوتاه! شایدم جدی و بلند، حد وسط نداریم.


سکند: یه برنامه داریم برای جنون های  ادواری و در اصطلاح نه چندان رایج و کاملا شخصی زنجیر گسیختگی داریم که به شما می گم اگر متوجه بخشیش نشدید، در پوست خود نگنجیده و پز آی.کیو بالای 170 خود رو به دید، چون دست کم یه بخش هاییش رو متوجه شدید!


ثرد: این موتور درس خوندن من چرا روشن نمی شه خداوکیلی؟! قربون خدای خوبم بشم که اگر دوزار و ده شی استعداد ذاتی هم نبود و القائیات سر کلاس من می موندم و خیل عظیم واحدهای پاس ناپذیر! (تعریف از خود نباشد، بچه های دانشگاه ببینن من چنین چیزی گفتم، فحش بر زبان به قسمت های مساوی نانومتریک تبدیلم می کنند. :) )


اند ات لست: امیدوارم ادامه دار باشه حضورم در این وبلاگ... شونصد میلیون تا وبلاگ دارم، امّا این جا یک چیز دیگه است... یه جایی که یه حس غریبی به من می ده، روزگاری که خیلی دوستش داشتم و دارم و امیدوارم  در آینده هم روزگاری به اون خوبی در انتظارم باشه.


یا حق،

علی یارتون.

تغییر در رویّه ای متسلسل.

به نام خداوند بخشنده مهربان.


از امروز قصد داریم... یعنی دارم که، در این وبلاگ هم مثل بقیه وبلاگ های عادی مردم، پست های کوتاه روزانه قرار بدهم و به یاد، نمی دونم دقیقا کی که این وبلاگ رو ایجاد کردم، فعالش هم بکنم. خب پس... شروع شد!

زامبی ها را دوست داشته باشیم... قسمت سوم فصل اول

قسمت سوم:

دادگاه غرق در سکوت بود.تنها صدایی که به گوش می رسید صدای جویده شدن میز و دست و پا بود.زامبی ها همدیگر را می جویدند و خوش بودند اما در طرف دیگر دادگاه جماعت شیک پوش تا حدودی مضظرب به نظر می رسیدند.ناگهان قاضی با صدایی لرزان به دو طرف اعلام کرد:

- خیلی خب جناب زامبـ

- به من نگید زامبی جناب قاضی!

این صدای زامبی بود که بلند فریاد زده بود.در طرف دیگر مردی کچل و چاق در جواب گفته بود:

- پس دوست داری زیبای خفته صدات کنه!

- لطفا رعایت کنید!اینجا دادگاه!

خود قاضی هم باورش نمی شد این را برای دفاع از یک زامبی گفته است.ولی چه می شد کرد.دادگاه ، دادگاه است! قاضی با آرامش سرش را به سوی زامبی برگرداند و گفت:

- پس چی صداتون کنم!

- من اسم دارم جناب قاضی! و همه این افراد. اسم من هست ... اممم اسم من چی بود جناب قاضی؟ شما یادتون نمی آد؟

احساس قاضی برایم قابل درک است که لبه میز را گاز می گرفت و دور از چشم دیگران چکش را به سر خودش می کوبید. و حالش با شنیدن جمله بعدی زامبی که گفته بود:

- مهم نیست اسم من چیه! من هم یک زامبی ام و ترجیح می دهم تا پایان این دادگاه زامبی خطاب بشم!ببینید جناب قاضی این ها حتی هویت ما را هم گرفتند! همه شان حتی اون کوتوله ی بد قواره!

و به مرد قد کوتاه و عینکی ای که در جمع شیک پوشان بود اشاره کرد. مرد با تعجب از جایش پرید و خطاب به قاضی گفت:

- من! زامبی! من بود هیدئو!من هست خیلی معروف!من ساخت متال 1!من ساخت متال 2! من بود متال ساز! نه زامبی ساز! این بود زامبی ساز! این بود زامبی کش!به جون عمه اقدس راست گفت!

و او هم به مرد موقرمزی که در کنارش ایستاده بود اشاره کرد:

- من دونست هیدئو بود دهن لق!آه هیدئو بود یک آدم دهن لق!

- نه خیر تو خودت بود بد!تو کشت زامبی در خیابان!تو کشت زامبی در مدرسه!در خانه ! حتی سر میز صبحانه! تو در دستشویی هم زامبی کشت حتی؟!

- هیدئو دروغ گو من خیلی نکشت زامبی.من فقط کشت بیست و سه میلیارد و ششصد و نود و سه میلیون و چهارصد و بیست و یک هزارو دویست و شصت و نه تا زامبی!

بعد از این حرف از میان جمعیت زامبی ها سری ببیرون پرتاب شد که نفس قاضی را بند آورد و در حالی که در هوا پرواز می کرد فریاد زد:

- آره راس می گه تا حالا هشت بار منو کشته!

و در آن دادگاه افراد خیلی زیادی بودند که حاضر بودند برای نهمین بار این کار را بکنند...

زامبی ها را دوست داشته باشیم... قسمت دوم فصل اول

قسمت 2

- جناب قاضی من و تمام این جمعیتی که پشت سر من هستند از این وریها شاکیند! راستی اون یارو که اون ته نشسته هم با ماست!

در انتهای سالن یک نفر که سرش یک هرم سیاه بود نشسته بود و برای حاضرین دست تکان می داد.قاضی با نگاهی پرسشگرانه رو به زامبی گفت:

- اممم،میشه یه کم بیشتر راجع به شکایتتون توضیح بدید.لطفا.

قاضی لطفا را با دیدن دهان نیمه باز زامبی که مشغول بیرون کشیدن یک تکه استخوان که احتمالا استخوان شصت پا پود اضافه کرد.زامبی پس از چند دقیقه که موفق شد استخوان را بیرون بکشد( بگذریم از صداهایی که در آورد و چیز هایی که کف سالن ریخت!) با همان لبخند ملیح رویش را به سمت قاضی برگداند و گفت:

- می دونید که معده رو اذییت می کنه،تازه معده منم حساسه ... راستی چی می گفتیم؟!

قاضی دهانش را باز کرد تا جواب بدهد اما قبل از آن زامبی سرش را به طرف دیگر چرخواند تا دهانش بسته و چهره اش عصبی و جدی به نظر برسد و سپس ادامه داد:

- این ها! این موجودات رذل که چهره ای نا متناسب از ما موجودات ملوس و ظریف نشان دادن! ما تقاضای اعاده حیثیت داریم! این آلباتروس های در حال انقراض هرجا که ما رو می بینند بنگ بنگ یا پخ پخ! ما مظلوم واقع شدیم جناب قاضی!

پیش از آن که کسی بتواند حرفی بزند مردی از میان مردان خاکستری دستش را بالا برد فریاد زد:

- اعتراض دارم!

- وارده.

- جناب قاضی، وقتی یه موجود زشت و بد قواره با لباس های پاره پوره و و دستایی که به سمت شما دراز کرده فریاد زنان به سمت شما بدوه شما به اون گل می دهید! مسلما نه!

پیش از آن که قاضی بتواند حرفی بزند زامبی جواب داد:

- ما کلا خون گرمیم!وقتی یه نفر رو می بینیم زود می ریم استقبالش.حالا چون زود صمیمی می شیم یا یکی دوتا شوخی خرکی که دلیل  نمی شه با اره برقی نصفمون کنن یا نارنجک بندازن تو حلقمون یا چمیدونم ... جناب قاضی خود شما وقتی یکی از دوستاتون گازتون می گیره که نمی کشیدش!می کشید؟! با تفنگ کله اش رو می پرونید؟! با چوب بیسبال چشماشو در میارید؟! راستی قاضی این مردک به ما توهین هم کرد لطفا این مورد رو هم مبذول کنید!

زامبی سپس سرش را به طرف دیگر انداخت و سعی کرد لبخند زنان به نظر برسد و قاضی به فکر فرو رفت که تا به حال کدامیک از دوستانش او را گاز گرفته اند...